زندگی در جنگ

شریدان لی عضو شبکهی بینالمللی گفتوگو، همدلی و صلح (DEEP) در اوج بحران مهاجرت با دو پناهجوی سابق در مورد زندگی شان در افغانستان و جریان مهاجرتشان به استرالیا گفتگو کرده است.

احسان دلیری که در سازمانهای غیر دولتی ( NGO) در افغانستان کار کرده، همواره نگران زندگیش بوده است و برای آن دلیل خوبی دارد.

همانطوری که افغانستان، « خطرناکترین جای برای کارمندان سازمانهای بشردوستانه» اعلان شده بود، آنها اکثرا در وطنشان کشته، اختطاف و تهدید میشوند. دلیری قصهی پنج تن از همکارانش یادآوری میکند که هنگام کار در برنامهی همبستگی ملی با حکومت افغانستان، توسط طالبان کشته شدند.

کار او با حکومت در پروژه بدیل معیشت که برای کشاورزان خشخاش، کشت زعفران را به جای تریاک توصیه میکرد، نیز باعث شد تا او و خانوادهاش در معرض « خطر بزرگ» قرار بگیرند. آنها توسط بعضی از بیباکترین، جاه طلبترین و قدرتمندترین مافیای مواد مخدر در افغانستان هدف قرار میگرفتند.

دلیری میگوید که اوضاع بسیار خراب بود. او حتا نتوانست پس از یک سفر 10 روزه دو باره به خانهاش برگردد. دلیری در این سفر برای معرفی کاری که به مقصد استقرار صلح در جامعهاش انجام داده بود، در سال 2009 به ملبورن استرالیا آمد.

او به بخش کابل مرکز گفتوگو، همدلی و صلح گفت: « اگر من به خانه بر میگشتم، زندگی من با تهدید جدی و شدیدی مواجه بود. آنجا خطر مرگ بود.

دلیری مجبور شد که زن و دو کودکاش را ترک کند. از آنجای که اوضاع حتا پس از مدتها انتظار باز هم بهبود نیافت، آنها نیز به دنبال کسب پناهندگی استرالیا به پاکستان فرار کردند.

او میگوید: « هنوز هم مطمئن نیستم که برگردم و مصئون باشم».

ترس و وحشت، تهدید و شکنجه از ویژگی زندگی روزمره در افغانستان بود. به ویژه، در زمان طالبان(1996-2001) که مردم در صورت نافرمانی از قوانین سختگیرانه آنها آشکارا لتوکوب، شکنجه و اعدام میشدند.

حمیرا که در کابل پایتخت افغانستان زندگی میکرده، از زنانی یادآوری میکند که به گونهیی فجیع از جانب رژیم طالبان شکنجه میشدهاند.

او میگوید: « اگر قسمتی از پوست بدن ما معلوم میشد، آنها ما را میزدند. اگر کفشهای پاشنهبلند به پا میکردیم، آنها ما را میزدند. ما خیلی از آنها میترسیدیم.»

تخمینا، شش ملیون نفر در طول حاکمیت پنجسالهی طالبان (1996-2001) افغانستان را ترک کردند و یک سال پس از سقوط این رژیم، در سال 2002 یکونیم ملیون نفر دوباره به این کشور برگشتند.

دلیری میگوید: « در آن زمان (پس از سقوط طالبان) موجی از امیدها در اذهان تمام مردم افغانستان ایجاد شده بود. ما امیدوار بودیم که اوضاع کشورمان را تغییر خواهیم داد. خوشبینی بسیار زیاد بود. به همین دلیل همه دوباره برگشتیم و زندگی تازهای را در کشور شروع کردیم».

اما دیری نپایید که ناامیدیها دوباره برگشت و بسیاریها در جریان شدتیافتن درگیریهای طالبان با ایالات متحده آمریکا و [حکومت افغانستان] از کشور فرار کردند.

این دوران با زمان کودکی دلیری که او از آن به عنوان « دوران بسیار با انضباط» یاد میکند، کاملا متفاوت است.

او میگوید: « روش رفتار مردم، روش برقراری ارتباط مردم، نحوهی لباس پوشیدن مردم، عادی و به گونهیی بود که شما در یک جامعه متمدن انتظار آن را دارید».

هرچند که حرکات و رفتارها محدود شده بود. محمد نجیبالله، رییس جمهور سابق، مقررات شبگردی وضع کرده بود که به باور دلیری، تاکتیکی برای متوقفسازی جنبشهای مردمی خلاف خواست حکومت بود، مثل، گروههای مجاهدین.

او میگوید: « اگر شما کدام نفر خاص، امنیتی و یا کسی که رمز شب را میدانست، نمیبودید و از طرف شب (بین ساعت 9 تا 4 صبح) بیرون میرفتید، زندگیتان در خطر بود. زندگی اجتماعی و کسبوکار به آرامی جریان داشت. اگر کسی کارگر طرف شب میبود، آنها (دولتیها) زمینه بودوباش موقتی و محل خواب موقت این کارگران را فراهم میکردند».

اوضاع بسیار به زودی وخیم شد: استعفای اجباری نجیبالله پس از یک دهه از تجاوز شوروی (1979-1989) کشور را غرق هرج و مرج و جنگهای داخلی کرد (1992-1996).

دلیری عمیقا از هرج و مرج و بیثباتی جنگهای داخلی متاثر شده بود.

او میگوید: « ما مطمئن نبودیم و نمیدانیستیم که در کشور ما چه اتفاق خواهد افتاد، ما چه خواهیم شد و کجا زندگی ما پایان خواهد یافت. هر زمانی ممکن بود که بمیریم. هر زمانی ممکن بود که بیجا شویم، شاید هر زمانی ممکن بود که خانههای مان را ترک کنیم».

او به یاد دارد که چندین بار در سال به دلایل امنیتی دروازههای مکاتبشان بسته میشد و آموزش او شدیدا صدمه دیده بود.

او میگوید: « ما باید مطابق نصاب تعلیمی در وسط و پایان سال چیزهایی را که هیچ نخوانده بودیم، باید امتحان میدادیم. من باید زیاد کار میکردم، و کمک کمی برای من قابل دسترس بود تا درسهای بازمانده از مکتب را جبران میکردم. اما من قادر به وفقدهی خودم با آن شرایط، آموزش و تقویت قابلیت انطباقپذیریام بودم».

دلیری راحتی را در خانهماندن و بازی با هرسه خواهرش یافت.

او میگوید: « ما چیزهای زیادی آموختیم و باهمدیگر خندیدیم. این خاطرات واقعا برای ما خاطرات مثبت بود».

زمانی که دلیری در سال 1996 پس از پایان یافتن درسهایش از پاکستان برگشت، جامعه را تحت حاکمیت طالبان بسیار متفاوت یافت.

او میگوید: « شهر در شوک بود. هیچ امیدی برای مردم نمانده بود و شمار زیادی کشور را ترک میکردند».

حمیرا نیز به بخش کابل مرکز گفتوگو، همدلی و صلح میگوید که دوران حاکمیت طالبان برایش بسیار «دوران غمانگیز» بوده است. مادر و خواهر حمیرا در اولین حملهی طالبان بالای شهر کابل در سال 1995 در اثر اثابت یک راکت به خانهشان، جان دادند.

حمیرا میپرسد: « میتوانید تصور کنید که چقدر یک دختر نوجوان برای کلان کردن برادران کوچکش سختی کشید؟ میتوانید تصور کنید که چقدر مشکل است، زمانی که شما به مادر نیاز دارید، مجبور هستید خودتان برای برادران تان مادر شوید؟»

حمیرا پس از این حادثهی دردناک برای ایمن ماندن، به روستای پدرکلانش در ولسوالی مرکزی بهسود در میدان وردک، فرار کرد.

او میگوید: « ولسوالی ما هنوز زیر کنترول طالبان درنیامده بود اما باز هم متاثر از طالبان بود. طالبان مسیر تهیهی مواد غذایی مثل گندم، آرد و روغن را به روی ما بسته بودند. ما نه روغن داشتیم، نه نمک، نه بوره، و نه هم گندم. تنها مقدار کمی از حاصلات روستا باقیمانده بود».

کابل به سرعت در حال تغییر بود.

دلیری میگوید: « ریشهای مردان بسیار زیاد دراز می شدند، به خاطری که اجازه نداشتند آن را کوتاه کنند یا بتراشند و همه مجبور بودند که دستار بپوشند. اگر زنان به سرکها میبرآمدند، باید آنها را بستگان مرد مثل شوهر، برادر، و پدر همراهی میکردند. به همین دلیل، دختران یا زنان بسیار کم و به ندرت در سرکها دیده میشدند.

زنان برعلاوه قیودات فوق در اماکن عمومی باید برقع و لباس آزاد و دراز که سراپای آنها را میپوشانیدند، بر تن میکردند.

حمیرا توضیح میدهد:« طالبان میگویند که زنان هنگام که بیرون از خانه میروند و در مقابل مردانی که از خویشاوندان نزدیک شان نیستند، باید بر تمام بدنشان، از سر تا پا، حجاب داشته باشند. اگر زیبایی زن قابل دید و پوشیده نباشد، باعث تحریک و برانگیختن شوق جنسی در مردان خواهد شد، و این گناه است».

زمانیکه حمیرا به کابل برای دیدن داکتر برگشت، با احتیاط بسیار آمده بود و برقع پوشیده بود.
او میگوید: « من قبل از آن هیچوقتی برقع نپوشیده بودم. ما مجبور نبودیم که روسری بپوشیم، مجبور نبودیم که برقع بپوشیم، اما زمانی که مجاهدین به قدرت رسیدند، مجبور شدیم که روسری بپوشیم و زمانی که طالبان آمدند، مجبور شدیم که برقع بپوشیم».

مکتبهای دختران نیز بسته شده بودند و حمیرا از حق آموزش محروم شد.

حمیرا میگوید: « من همیشه دعا میکردم و آرزو میکردم که طالبان کابل را ترک کنند تا بتوانم مکتب بروم».

حمیرا به نوشتن احساساتش بر صفحهی کاغذ شروع کرد، به خاطریکه او نمیتوانست احساساتش را با کسی دیگری در روستایش شریک کند.

او میگوید:« اکثر زنان بیسواد بودند و زمانی که من میگفتم به خاطر مکتب دق شده ام، آنها نمیفهمیدند که من چه میگویم».

خانوادهی او به خاطر آموزش و مکتب آنها به پاکستان رفتند. اما پس از اینکه شنیدند رژیم طالبان توسط نیروهای آمریکایی سرنگون شده است، به افغانستان برگشتند.

او میگوید:« به یک انقلاب میماند. ما امیدوار شدیم که میتوانیم به مکتب،کار، وظیفه و همه چیز برسیم و این بسیار خوب بود».

حمیرا هنوز تشنهی تحصیل بود و با شوق و ذوق خاصی دنبال بورس تحصیلی میگشت تا بتواند در یک دانشگاه معتبر و در یک کشور پیشرفته تحصیل کند.

او میگوید:« در آن زمان برای من از نمایندگی استرالیا برای انکشاف بینالمللی (AusAID) و اداره همکاری بینالمللی جاپان (JICA) بورسهای تحصیلی پیشنهاد شد. من استرالیا را انتخاب کردم (2012)، چون یک تصویر بسیار خوب در کشورم داشت: یک کشور بسیار پیشرفته و چندفرهنگی».

حمیرا پس از فراغت، دنبال وظیفه گشت و چندین جای درخواستی داد، اما هیچ جوابی را دریافت نکرد.

او میگوید:« بسیار سخت است که شما بتوانید در اینجا (استرالیا) در کدام دفتری استخدام شوید، به ویژه، زمانی که شهروند یا باشندهی دایمی نباشید. من برای جبران بخش از منابعی که به خاطر من سرمایهگذاری شده است و برگشتاندن آن به جامعه و مردمم، در هنگام فراغت، به صورت داوطلبانه کار میکنم».

عادل، شوهر حمیرا اخیرا از طریق ویزا به استرالیا رسید.

وزارت مهاجرت و حفاظت مرزی استرالیا جزئیات خدمات مهاجرت قانونی از طریق صدور روادید (the [projected] service standard processing times) را برای آنان که مثل عادل میخواهند با روادید خانوادگی به استرالیا مهاجرت کنند، در ویبسایت این وزارت قرار داده است.
کان کاراپاناگیوتیدیس، بنیانگذار و رییس اجرایی مرکز منبع پناهجویان (ASRC) در ملبورن به به بخش کابل مرکز گفتوگو، همدلی و صلح میگوید که ویزاهای خانوادگی به ندرت در زمان معین، طی مراحل میشوند.

« این ویزاها به طور اوسط از سه تا هشتسال را دربر میگیرد».

او باور دارد که تصمیم اسکات ماریسن وزیر مهاجرت سابق مبنی بر کاهش پذیرش مهاجرین تا 31٪، سالانه از 20000 نفر به 13750 نفر در میان سالهای 2013ـ2017 به صورت چشمگیری « افزایش زمان انتظار ویزا» را بالا برده است.

او با اظهار تاسف میگوید:« چهارچوب زمانی دولت ما (درحال حاضر) بسیار کوتاه و شمار اسکاندهی ما (درحال حاضر) بسیار کوچک است. برای اکثر درخواستدهندگان، ویزای محافظتی موقت برای سه سال (ویزای سه ساله) داده میشود، و پس از پایان یافتن مدت این ویزای سه ساله باید دوباره برای گرفتن ویزای محافظتی موقت دیگر درخواست بدهند».

در این مدت، آنها نمیتوانند خانوادهیشان را حمایت کنند یا با آنها یکجای شوند، پس از والدین، شوهر، همسر و کودکانشان جدا میشوند. پس از زمانی که آنها به استرالیا میرسند تا وقت که به آنها اقامت دایمی داده میشود و حق حمایت از فامیلهایشان را دریافت میکنند، 8 تا 10 سال را دربر میگیرد.»

این پروسه یک روند بسیار درازمدت است که به میزان بسیار زیاد میتواند بالای یک پناهجو تاثیر منفی بگذارد.

کاراپاناگیوتیدیس میگوید:« زمانی که شما از خانوادهیتان جدا میشوید، مشخصا در جریان سالهایی که برای زندگی کودکان و رابطهی خانوادگی سازنده هستند، شما میتوانید میزان تاثیرات منفی (این دوری) را بالای زندگی خانوادگیتان، تصور کنید. زندگی مشترک شما چگونه ادامه پیدا میکند؟ کودکان بدون والدینشان چه خواهند کرد؟»

داکتر نیکولاس هاسلم، استاد روانشناسی در دانشگاه ملبورن، در این مورد توافق نظر دارد.

او میگوید:« دوری و جدایی از عزیزان یک عامل بسیار مهم در ناراحتیها و پریشانیهای عاطفی است».

دلیری که سه سال را برای یکجا شدن با همسر و دو کودکش منتظر مانده است، نیز آن را تجربهی «سختی و تنهایی» تعریف میکند.

« دوری از خانواده برایم بسیار زیاد چالشبرانگیز بود».

در زمانی که او انتظار خانوادهاش را میکشید، دنبال کار نیز میگشت.

دلیری میگوید:« من فکر میکردم که کار یافتن برایم شاید مشکل نباشد، چون، زبان بلد بودم و تحصیلات دانشگاهی داشتم. اما بسیار سخت بود. برای یک وظیفه درخواستی میدادم ولی کسی به من تماس نمیگرفت. یک پاسخ خودکار مثل تشکر از درخواستی شما، و ما دوباره با شما تماس خواهیم گرفت، دریافت میکردم».

کاراپاناگیوتیدیس میگوید که برای پناهجویان مثل دلیری مشکل است که مهارتهای شان را معرفی و استفاده کند.

« فراگیری دورههای آموزشی که میتواند مهارتهای لازم برای یک وظیفهی بسیار پیش-پا-افتاده را برای مردم فراهم سازد، قیمت تمام میشود و منجر به بالابردن نرخ افسردگی و انزوای اجتماعی میگردد».

یک مطالعهی روانشناختی دانشگاه ملبورن نشان میدهد که 60 درصد پناهجویانی که در ملبورن زندگی میکنند، افسردگی و پریشانیهای زیادی را تجربه کرده اند.

استادیار سورش ساندرام که در این مطالعه تحقیق کرده است، حتی از عبارت « سندروم (syndrome
) پناهجویان طولانی مدت» کار گرفت.

او در سال 2012 به شبکهی اِ بی سی گفت:« ما قبلا در مورد این سندروم حرف زده ایم. اما به نظر میرسد که این سندروم به تدریج متفاوتتر از چیزی که ما میدیدیم، ظاهر میشود. آنها به ویژه، در برابر افسردگی روحی و پریشانیهای روانی آسیب پذیراند».

دلیری در جریان تجربهی پر دلهرهاش، با افسردگی و پریشانی نیز درگیر بوده است.

او باور دارد که خانوادهاش او را نگهداشته و در نجات از حلقهی افسردگی او را کمک کرده است.

او میپرسد:« اگر من در آن حلقه گیر میماندم، به آنها چه اتقاقی پیش میآمد؟»

« من تنها پسر خانواده هستم و خانواده و والدینم به من وابستهاند».

برقرار روابط دوستانه، ورزش، رضاکاری، بازدید از کتابخانههای محلی و صحبت با کتابدارها و یافتن کار، در روند شفایابی او نیز تعیین کننده بوده است.

دلیری هماهنگکنندهی برنامه آواهای تغییر شد. آواهای تغییر پروژهی از طرف ام آر سی (Spectrum Migrant Resource Centre) در پرستون ملبورن، در سال 2011 بود.

او میگوید:« این کار بسیار مشابه وظیفهیی بود که من در افغانستان پیش میبردم».

در افغانستان ما در برنامهای کار میکردیم که «جوانان برآمده از جنگ» نام داشت. این برنامه به جوانانی که در معرض خطر بیکار شدن قرار میگرفتند کمک میکرد. تمرکز اصلی ما «مبارزه علیه افراط گرایی» بود.

«پس، من با در نظرداشت تجربههایم، برای این کار درخواست دادم و آنها آن کار را به من سپردند.»

دلیری در همان سال به زودی پیشرفت کرد. از رهبری تیم خدمات جوانان به مقام هماهنگکنندهی برنامه اسکاندهی و خدمات خانوادگی، ارتقا یافت.

او در هر موقعیتی، به دنبال ایجاد تغییر در زندگی افراد است.

او میگوید:« کار با مردم آسیبپذیر بسیار نیروبخش است، کسانی که دارای وضع نامساعدی هستند، میتواند هم برای شما و هم برای آنها بسیار دشوار باشد. اما در عین زمان، وقتی میبینی که زندگی کسی را تغییر داده ای، بسیار لذتبخش است».

دلیری و دوستش جیل پاریس تجربههای زندگی شان را در «زندگی در جنگ» نوشتند که آن را در سال 2013 منتشر کردند.

او میگوید:« برای من این یک علاج بود».

دلیری خواست که داستانش را برای بازتابیابی، الهامبخشی و استفادهی دیگران شریک کند.

او میگوید:« زمانی که پیرتر شوم، می توانم به گذشته ام رفته و آن خاطرات را گرامی بدارم. من فکر کردم که این میتواند یک منبع الهام برای دیگران باشد. این میتواند درسی برای مردمانی که در نقاط آرام و مرفه جهان زندگی میکنند، نیز باشد تا زندگی و تجربهی مردمانی را که در شرایط جنگ زندگی کرده اند، درک کنند.»

به باور دلیری تمام دولتها مسئولیت دارند که در کشیدن بار بحران مهاجرت در اروپا که پس از جنگ جهانی دوم بیسابقه بوده است، شریک شوند . او میگوید:« در کشورهای پیشرفته و دموکراتیک مثل استرالیا، ما باید هرآن چیزی که در توان داریم برای کمک به این مردم انجام بدهیم تا برای آنها امنیت و سرپناه را فراهم کنیم».

دلیری تصمیم حکومت استرالیا را مبنی بر دادن اسکان دایمی به 12000 مهاجر سوری به عنوان یک حرکت بسیار مثبت میبیند.

او می گوید:« اما، ما به عنوان یک ملت میتوانستیم کارهای بیشتری را انجام دهیم. ما مشخصا میتوانستیم به مردمان بیشتری کمک میکردیم که در استرالیا اسکان داده میشدند».

مختار یاسا، مقیم کابل، این مقاله را از انگلیسی به دری برگردانده است. شبکه‌ بین المللی گفتگو، همدلی و صلح از زحمت آقای یاسا سپاسگزاری میکند.